دلنوشته یک دوست

نمیدونم چی بنویسم دیگر زبانم نمی گنجاید. انگار حرفهای به آخر رسیده را سالها گفته ام و کسی صدایم را نشنید. انگاردیگر توان هیچ چیزی و کاری راندارم. نفسهایم بریده بریده شده. این نفسهای خسته ام به یادتوان. تبش قلب کوچکم با بودن تو بود. دلم شکسته قلبم تیکه تیکه شده با نبودنت و رفتنت. میخوام بتونم به چیز دیگری تمرکز کنم اما نمیشود چون فقط ذهن و روحم تو را میبنن و تو را میخواهم. چشمایم مسیر راه تو را می ببینند و انتظار بادی و نسیم خوش حرفهایی که از طرف تو بیایید. اما چه سود همش خیال هستن اینا صدها بار از کنار من رد شد ولی باز هم منو ندید ورفت. روحم با نبودنت خواب رفته حس می کنم دارم سفر میکنم. سفری که هر لحظه از تو دور و دورتر میشوم. اما این روحم نبود جسمم بود که داشت از تو دور و دورتر میشد. هر چه دورتر میشم احساس دوست داشتنت را بیشتر حس میکنم بیشتر میبینمت.شاید در خوابم نیایی ولی حس بودنت قشنگترین حسی که برایم افروخته شده.

دخترک سرزمین من

دخترک سرزمینم،بار سنگینی که بر دوش کوچکت احساس می کنی تقاص بی مسئولیتی من و قلب بزرگی است که تو داری.خداوندا به حق بزرگی این دختر کوچک ،به حق تمام اشکهایی که شبانه از چشمهای معصومش بر بالش کوچکش می ریزد و به حق تمام حسرتهایی که از تصور یک رخت خواب گرم می خورد و به حق خستگی هایی که شبانه به جای عروسک با خودش به رختخواب می برد قسمت می دهم ریشه درخت تنومند فقر را از این سرزمین سرد بیرون بیاور و ساقه اش را در حلقوم کسانی فرو کن که روز به روز آن را آبیاری می کنند.خداوندا به حق انتظاری که در چشمان این دختر معصوم می بینم و به حق نگاه مهربان و کم توقعش و به عَظَمت انگشتهای ظریف و دستان پاکش که به هیچ ظلمی آلوده نشده اند،و به بزرگی اندوهی که در آینده خواهد کشید و به وسعت حسرت و تنفری که در قلبِ من لانه کرده قسَمت می دهم نگذار کودکان سرزمین من این گونه زیر چرخ بی رحمی انسانهای منفعت طلب له بشوند..

"حامد اسدی"

ای زیباترین

زیباترین کلمات بر پرده یِ ذهنم به صف می شوند و در پیشگاهِ جمالت به سجده می افتند تا شعری به لطافتِ صورتت بسرایند.کدامین نقاش چهره ی تو را این گونه خلق کرده که حتی تواناترین واژه ها هم از وصف آن عاجزند؟ پروانه ها را می بینم که باشراب ِ نگاهت مست شده اند، در علفزارِ موهایِ طلائی ات به صف ایستاده اند و با موسیقیِ زیبای ِ کلامت به رقصیدن دعوت شده اند. وه چه رقص با شکوهی است وقتی که میداندارش چشمانِ زیبای تو باشد.لبخندت یاد آورِ شکوفه هایِ گلهایِ اردیبهشت می باشد.گلهایِ اردیبهشتی که دریای شیرینِ مهربانی ات آنها را آبیاری کرده است.ابروانت بالهایِ عقابِ قدرتمندِ چشمهایِ با شکوهتند که از آسمانِ زیبایِ پیشانی ات فرود آمده،بر قله هایِ کلامم لانه کرده و برای صیدِ قلبِ من به پرواز درآمده است.وتو ای زیباترینِ من، تو ای بانویِ قصه هایِ تلخ و شیرینم،تو را می سرایم چرا که برایم از هر سرودی زیباتری....


(حامد اسدی)

منطق زندگی

معمولا در زندگی همه ی آدمها حوادثی رخ می دهد که نقطه ی عطفی در زندگی آنها به حساب می آید.

اخیرا عزیزی به من گفت که "منطقه ی زندگیت مهم نیست،منطق زندگی ات مهم است".البته این حرف را در جای دیگری هم شنیده بودم اما به دلیل خاص بودن آن عزیز و حالی که آن لحظه داشتم این حرفش مرا به فکری عمیق فرو برد.خاطره ای را به یاد آوردم که به جرأت می توانم بگویم آن روز منطق زندگی ام دگرگون شد و آن روز روز تبلور من بود.در یک روز گرم تابستان برای تفریح و گذران وقت هوای بیرون را به سمت پارکی در همان حوالی قدم می زدم.به پارک که رسیدم بر نیمکتی که شاید بهترین نیمکت عمرم بود نشستم.اتفاقی عجیب در حال رخ دادن بود.دیوانه ای سوار بر دوچرخه از دور می آمد و به هر آدمی که می رسید توقف می کرد،برای او می خندید و بعد راه می افتاد و می رفت.کنار من هم ایستاد به من نگاه کرد،برایم خندید و رفت.به فکری عمیق فرو رفتم،آیا دیوانه برای من می خندید یا به من می خندید؟همان لحظه به اطرافم دقیق شدم،در رفتار،ظاهر، و چینش اجزای محیط اطرافم چیزهای متضاد زیادی را دیدم که به راحتی می شد به آنها خندید.آدمهای شیک پوشی که دم از تمدن می زدن ولی به راحتی سر یک مرغ را می بریدند..!!هنوز به دختر یا زن جوان و زیبا "داف" می گفتند.آدمهایی که آن عزیز خوب توصصیفشان کرد."از بس که پولدارن در نهایت فقر به سر می برن".چیزهای متضاد زیادی می دیدم و هر کدام از آنها را می شدبیرون کشید،صورت واقعیشو نگاه کرد و به آنها قهقهه های تلخی زد.به خودم دقیق شدم و به آن دیوانه.دیوانه رسالت خویش را به خوبی انجام می داد و اما من چی؟خدا می داند تا آن لحظه با یک حرف و فقط یک حرف چه تاثیرات بدی بر دنیای اطرافم گذاشته بودم.تأثیری که بنابر نظریه آشوب

" اثر بال پروانه ای " تا ابد در هستی خواهد ماند.من یقین دارم که آن دیوانه به من می خندید چون از همین تضادها در من پیدا کرده بود.دیوانه عمیقا فهمیده بود که در یک تیمارستان بزرگ به نام "دنیا" زندگی می کند.دنیایی که محدود آدمهای عاقلی در آن سرگردانند و به من و امثال من می خندیدند ....

 حامد اسدی

کارون

صبح امروز وقتی از خواب بیدار شدم بر پرده ی اتاقم که چند روزیست جلوی من و زیباییهای جهان بیرونم را سد کرده بود چنگ زدم و آن را با حرکتی یکباره و سریع کنار کشیدم.جاری شدن نور در اتاق تاریکم که به ندامتگاهی شبیه شده بود روح خسته و چکش خورده از روزگارم را بیدار کرد.چه درخشش زیبایی! اشعه خورشید صحنه ی رژه ی کرم های شب تاب را در ذهن نقاشی می کرد.رژه ی کرمهای شب تاب در شبی کاملا تاریک که ماه به هم آغوشی خورشید رفته باشد.یک استکان از آن نور نوشیدم و مستِ مست دعوت کارون را اجابت کردم،او مرا به تماشای خویش فرا خوانده بود. شال و کلاه پوشیدم و بدون تو و شانه به شانه ی خیالت و سایه ی بزرگتر از خودم،سه نفری ساحل کارون را قدم می زدیم.کاش خودت هم کنارم بودی تا برایت از زیبایی سحر آمیز آنجا میگفتم.کاش بودی تا از بخار نفسهایم در آن هوای سرد برایت برف درست می کردم و اما من عمیقا می دانم تو آن برفها را گلوله می کردی،به سر و رویم می زدی و چند قدم آن ورتر مرا با انگشت اشاره ات به دنیا نشان می دادی و قاه قاه به من و روزگارم می خندیدی، صحنه ای که تصورش مرا تا سر حد مرگ عذاب می دهد آغوشی ست که آن طرف رودخانه برایت باز شده و خنده هایی که از سر شوق برای او می کنی،به سوی او می دوی،از پل معلق کارون عبور می کنی و به او می رسی و او هم برای تو می خندد.این صحنه برای تو از عسل شیرینتر و برای من از زهر تلخ تر خواهد بود.دو باره به اتاقم برمی گردم.پرده ی اتاقم را به حالت اولش بر میگردانم.خیال تو و این صحنه ی مرگ آور را با یک استکان چای کهنه می کُشم،شال و کلاهم را در می آورم.کت و شلوار می پوشم و روز بعدی زندگیم آغاز می شود....

 

""حامد اسدی""

دخترک سرزمین من

در گرماگرم مطالعه ی دانشگاهیم که این روزها گریبانم را سخت فشرده ، یادآوری صحنه ای تمرکزم را در هم کوبید.خاطره ای که مرورش بر سینه ام چنگ می زد و قلب ملتهبم را بیرون می کشید.در یکی از شبهای این سالیان سرد،که سرما قدمها را بر زمین منجمد می کرد،دختر بچه ای در کنار پیاده رو،به شکل چمپاتمه به دیوار بی کسی اش تکیه داده بود.سرمای فقر،آستینهای لباس کهنه اش را تا نوک انگشتان نازکش پایین آورده ،لبهایش از سوز سرنوشتش می لرزید و حسرت یک دست مهربان و گرم چانه اش را به زانوهای ضعیفش رسانده بود.به جبر زمانه باید جلویش پارچه ای پهن می شد،حسرتی انبوه چشمانم را در بر گرفت و اسکناسهای مچاله شده ای که از سر ترحم بر روی پارچه افتاده بود حسرتم را بیشتر می کرد.چیزی که در آن سرمای سخت مرا از درون می سوزاند انبوه آدمهایی بود که این تراژدی عظیم را نمی فهمیدند.تراژدی که محصول نادانی و شهوت والدین آن دختر بچه بود.شهوتی که لذتش خیلی زود گذشت و یک عمر مصیبت و رنجش سهم دخترک بینوا گشته بود.من می دانم آن دختر وقتی هم سن من شد و شاید خیلی زودتر به انزوا کشیده می شود و مرور خاطرات گذشته اش او را به ناله زدن وا می دارد،ناله ی دردناکی که حتی قطره ای اشک هم به همراه ندارد.ناله از خلقتی که همان روز اول به خاک سیاهش نشاند.ناله ای که رسوایی من و امثال تو را جار می زند.خیال آن دخترک و و روزگارش مغز استخوانم را به درد می آورد. بلند می شوم و همراه با سرنوشت دخترک به باشگاه می روم،سرنوشتی که شاید فقط یک معجزه تغییرش می داد.به کیسه بوکسی که آنجاست چنان پی در پی مشت می کوبیدم که گویی آن کیسه ی آویزان باید تقاص رنج دخترک سرزمینم را پس بدهد،مشت هایی که در پشت هر کدام از آنها یک دنیا اندوه و تنفر پنهان شده بود. 

 

""حامد اسدی""