من نگاه تو را شعر میکنم
من نگاه تو را شعر می کنم و تو
شعر مرا نگاه می کنی
بازی عجیبی ست
شعر نگاه تو
روی قافیه های دلم می نشیند
و زبانم
این دیوانگی را می سراید
تو را به این نگاه عاشقانه قسم
به این تپش پر اضطراب که بر جانم می کوبد
به این امید که در قلبم جوانه می زند
تو را به تمامی عشق قسم
شعر چشمانت را از من مگیر
من با نگاه تو شاعر شدم
آری از پشت کوه آمده ام چه میدانستم اینور کوه باید برای ثروت حرام خورد برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند.وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را میپرسم میگویند: از پشت کوه آمده. ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم. و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ.