به طرز عجيب و احمقانه اي دلم برايت تنگ است!
دلخوشي ها کم نيست!
آدمهاي دورُ برم هم کم نيستند!
مي آيند لبخندي روي لبم مينشانند وميروند!
ولي دلتنگي عجيبي هميشه و همه جاهمراه من است...
نميدانم اين روزهايت چطور ميگذرد... نميدانم تو هم دلتنگي يا نه؟!
ميدانم که ميخواني!
و ميدانم که نميداني چقدر اين دلتنگي برايم زجزآور است!
آنها که کمتر مرا ميشناسند هنوز هم ميگويند خوش بحالت...
چه روحيه اي داري ! کاش بلد بوديم مثل تو ساده بگيريم و بخنديم...
اما آنها که بيشتر ميشناسند ، ميگويندنفسهايت درد دارد!!!
چشمانت تار است!!!
از کجا بگويم ؟!
از آغوشهايي که اندازه ام نميشوند ؟!
لبخند هايي که شادم نميکنند ؟!
از آدمهايي که نميخواهم بشتر بشناسمشان ؟!
يا آغوشى كه تا كنون فقط تو خيال آن را چشيده ام...؟