دلنوشته یک دوست
نمیدونم چی بنویسم دیگر زبانم نمی گنجاید. انگار حرفهای به آخر رسیده را سالها گفته ام و کسی صدایم را نشنید. انگاردیگر توان هیچ چیزی و کاری راندارم. نفسهایم بریده بریده شده. این نفسهای خسته ام به یادتوان. تبش قلب کوچکم با بودن تو بود. دلم شکسته قلبم تیکه تیکه شده با نبودنت و رفتنت. میخوام بتونم به چیز دیگری تمرکز کنم اما نمیشود چون فقط ذهن و روحم تو را میبنن و تو را میخواهم. چشمایم مسیر راه تو را می ببینند و انتظار بادی و نسیم خوش حرفهایی که از طرف تو بیایید. اما چه سود همش خیال هستن اینا صدها بار از کنار من رد شد ولی باز هم منو ندید ورفت. روحم با نبودنت خواب رفته حس می کنم دارم سفر میکنم. سفری که هر لحظه از تو دور و دورتر میشوم. اما این روحم نبود جسمم بود که داشت از تو دور و دورتر میشد. هر چه دورتر میشم احساس دوست داشتنت را بیشتر حس میکنم بیشتر میبینمت.شاید در خوابم نیایی ولی حس بودنت قشنگترین حسی که برایم افروخته شده.
+ نوشته شده در سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۴:۵۷ ب.ظ توسط علی
|
آری از پشت کوه آمده ام چه میدانستم اینور کوه باید برای ثروت حرام خورد برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند.وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را میپرسم میگویند: از پشت کوه آمده. ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم. و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ.